ژانر: وحشت و تخیلی 

پارت: نهم

نویسنده : امیرحسین

این قسمت : این شروع ماجراست 

 

بعد کلی آزمایش از اتاق رفتن حس خوبی داشتم که برای مدتی از شر این دیوانه ها خلاص شدم فکر می کنن من دیوانه ام در حال که خودشون یه تخته شون کمه و باور نمی کنن!

در حالی که داشتم خودمو آروم می کردم و با صدای بلند میگفتم همه چیز خوب میشه همه چیز به حالت عادی بر می گرده تصمیم گرفتم تلفنمو بردارم و به مایک زنگ بزنم چون اون بهتر از هرکس دیگه ای درکم میکنه! به اون اعتماد دارم ، قبل ازمایش ها بخاطر کارش مجبور شد بره ولی گفت هر وقت نیاز داشتی تماس بگیر خب الان واقعا به کسی نیاز دارم که حرفمو باور میکنه که من می تونم به یه بعد دیگه برم!

 

سریع تلفن خودمو از روی میز کنار تخت برداشتم و سریع رفتم تو لیست مخاطبین 

کوش پس چرا پیدا نمی کنم!؟

مایک شمارت کجاست؟

بلند با خودم گفتم:

چرا من باید ۳۰۰ تا مخاطب داشته باشم که اسم ۱۰ تاشون مایکه!

 

 

تو این شرایط که با گوشی ور می رفتم در اتاق باز شد!

با صدای بدی گفتم: اوه لطفا! حوصله دکتر و یه آزمایش دیگه رو ندارم!

جوابی نداد و داخل شد!

خدای من تو  کی هستی؟ تو اسلحه داری!

درو بست و قفل کرد داد زدم داری چه غلطی میکنی چرا درو قفل کردی الان با بخش تماس میگیریم خواستم تلفن اتاقو بردارم که یهو یه تیر به تلفن خورد و سوخت!

اون تفنگش پر بود با دیدن تفنگ دست و پام بی حس شد نمی تونستم دوباره حس مرگ رو تجربه کنم چون یه بار تو بعد دیگه کشته شدم!

 

با صدایی لرزون گفتم: چرا به صورتت ماسک زدی  تو کی هستی از جون من چی می خوای؟

جلوتر اومد با لباس سفید پرستاریش و با یه ماسک سفید و روی تخت نشست ماسکش رو کنار زد یه زن با موهای جوگندمی و چشمای آبی و با صورتی کک مکی  گفت: من ربکا هستم تا ۱۰ دقیقه ی دیگه مامورا  و پرستارا میفهمن من پرستار نبودم و میریزن تو این اتاق پس خوب به حرفام گوش کن!

سرمو ت دادم و سکوت کردم:

ربکا گفت: اونایی که بهشون اعتماد داری و کسی که الان می خواستی بهش زنگ بزنی قابل اعتماد نیستن اونا دشمن توئن!

گفتم: چی ، چی داری میگی تو؟

سریع گفت : ساکت باش و خوب گوش کن تو از هیچی خبر نداری ، تو یه آدم خاصی اونا بخاطر بیماری تو رو اینجا نگه نداشتن اونا می خوان روی تو آزمایش انجام بدن من می تونم همه چیز رو بهت توضیح بدم ولی باید باهام بیای! فرصت نداریم

 

گفتم: من با تو هیچ جایی نمیام چرا باید به تو اعتماد کنم که با یه اسلحه اومدی تو اتاقم؟

سریع بهم گفت: ربکا!! به یاد بیار ! اسم منو نشنیدی! مادرت توی نامه ای که قبل مرگش نوشته بود منو بهت معرفی کرده بود گفته بود بهش اعتماد کن هنوزم یادت نمیاد؟

 

توی یه لحظه همه جملات اون نامه برام مرور شد اون داشت حقیقت رو میگفت مادرم توی نامه اش به ربکا اشاره کرده بود که توی روزای سخت بهش اعتماد کنم! باید بهش اعتماد می کردم گفتم: خب : بریم! چشمامو بستم


مجله ترس و دلهره تو ,یه ,  ,گفتم ,رو ,اون ,همه چیز ,و با ,بهش اعتماد ,می کردم ,می تونممنبع

داستان ترسناک واقعی شماره 6

داستان واقعی ترسناک شماره 5

داستان ترسناک واقعی شماره 4

رمان ترسناک،هیجانی و شیطانی«آیریس» قسمت 12

رمان ترسناک،هیجانی و شیطانی «آیریس» قسمت 11

داستان ترسناک واقعی شماره 2

داستان ترسناک واقعی شماره یک

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اجناس فوق العاده وردپرس با نیوشا خدمات اسباب کشی بهترین برش آلومینیوم سرگرم شو همه چیر خرید اینترنتی مبنافن خرید بهترین فیش پرینتر roseinternational