سلام من رویام و شونزده سالمه  موضوع:اعتکاف

این داستانیو ک مینویسم بر اساس واقعیت هست و پارسال برام اتفاق افتاده توی اعتکاف

منو س تا از دوستام باهم رفتیم اعتکاف اونم توی ی مسجد بزرگ . وقتی وارد اونجا شدیم اصلا حس خوبی نداشتم و همش فکر میکردم یکی داره نگام میکنه و هرچی ب اینطرفو اونطرف نگاه میکردم کسی نبود صب شد و سحریو خوردیم تاشب کلی حرف زدیمو خندیدیم و

. شب دو ساعت بعد از افطار من رفتم دستشویی های مسجد ک مسواک بزنم(دستشویی ها هم زیرزمینی بود ینی پله میخورد ب پایین)

رفتم از پله ها پایین ک دیدم هیچکس نیست منم بیخیال رفتم سمت شیر اب ک یهو در محکم بسته شد . یکم ترسیدم و رفتم و درو باز کردم و اجر اوردم جلوش گذاشتم ک بهم نخوره داشتم مسواک میزدم ک حس کردم یکی پشت سرمه و یهو سردم شد . برگشتم و دیدم هیچ کس نیست . بیخیال شدم ک از پارچه هایی ک روی ایینه ها کشیده بودن قسمت جلوی من کنده شد | توی اعتکاف ایینه هارو میپوشونن چون میگن در این س روز نباید ب خودمون نگاه کنیم و گناه داره |

سرمو اوردم بالا و توی ایینه ی صورت مثل گچ با چشمای کاملا سیاه و موهایی ک قسمتی از صورتشو پوشونده بود مواجه شدم فک کردم توهم زدم بسم . گفتم و دستامو شستم داشتم میرفتم سمت در ک چشمم افتاد ب ته راهرو و دیدم یکی اونجا وایستاده و موهاش ازبس بلنده روی زمین ریخته ایندفه واقعا ترسیدم و بدو بدو فرار کردم . وقتی رسیدم طبقه بالا از بس فشارم افتاده بود غش کردم وقتی حالم بهتر شد برای دوستام تعریف کردم و یکی از دوستام ب اسم فاطمه زهرا ک خیلی توی این مساٸل نترسه بهم گفت منم اونو حس کردم . خلاصه صب ک نمازو خوندیم خاموشی زدن و همه خوابیدن منم قرانو بغل کرده بودم و از ترس زیر پتو رفته بودم ک یهو فاطمه زهرا گفت من خوابم نمیبره یچیزی حس میکنم . باهم بلند شدم و رفتیم روی راه پله ها نشستیم ازونجایی ک فاطمه زهرا چشم سوم تقریبا خوبی داره ازم سوال کرد اون کجاست؟ منم گفتم حس میکنم پشت سرمون . همونموقع یکی از کنارم رد شد ک ندیدمش ولی برخورد هوای سرد و کنارم حس کردم . فاطمه زهرا چشماشو بست و ب نرده ی بزرگ و سنگینی ک چند تا پله پایینتر و جلومون بود اشاره کرد منم تا ب اونجا نگاه کردم اون نرده با اون وزن سنگین افتاد و صدای بدی ایجاد کرد اونایی نزدیک ب پله ها بودن بیدارشدن و منم زدم زیر گریه فاطمه زهرا بهشون گفت نرده افتاده و اونا دوباره خوابیدن. مام رفتیم توی حیاط دستو صورتمو ک شستم نگام افتاد ب در دستشویی و یهو برق اونجا رفت و در کامل باز شد منو دوستمم فرار کردیم و رفتیم بالا . برای حاج اقایی ک اونروز اومده بود سخنرانی تعریف کردیم ک اون گفت جد من با اینا ارتباط داشتن و برای همین منم حسشون میکنم بهم گفت اونا بهم اسیبی نمیزنن ب شرط اینکه باهاشون کار نداشته باشم و ایمانمو قوی کنم وقتی اعتکاف تموم شد با مامانم رفتیم پیش ی اقای سید ک ی دعا بهم داد و ازونموقع بهتر شدم ولی بازم گاهی اوقات حسشون میکنم و میدونم اگ نزدیک من باشن کجا هستن و چیکار میکنن

 

ببخشید طولانی شد


مجله ترس و دلهره ک ,ب ,منم ,توی ,حس ,بهم ,فاطمه زهرا ,حس کردم ,پله ها ,کردم و ,از دوستاممنبع

داستان ترسناک واقعی شماره 6

داستان واقعی ترسناک شماره 5

داستان ترسناک واقعی شماره 4

رمان ترسناک،هیجانی و شیطانی«آیریس» قسمت 12

رمان ترسناک،هیجانی و شیطانی «آیریس» قسمت 11

داستان ترسناک واقعی شماره 2

داستان ترسناک واقعی شماره یک

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

همه چی موجوده فروشگاه معرفی اجناس Cody80owrxjs web دانلود برای شما هر چی که بخوای آشپزی خرید اینترنتی yazdanbag19.loxblog.com خرید اینترنتی تابلو های ترافیکی بهترین رمان ها